اون موقع که روستا زندگی میکردیم ، خونمون یه پنجره آبی داشت ،درهاش به دشت بزرگی باز می شد ، الان که 25 ساله توی شهر زندگی میکنم خونمون همچین پنجره ای نداره ، زمستون که می شد روبروش آدم برفی درست میکردم شب زیر نور پنجره اینقدر زیبا می شد ساعتها باهاش حرف می زدم همون موقع بود، عاشق پنجره آبی شدم
می دانم آسمان را مه گرفته وهوا سرد است آفتابی در کار نیست . ودر بروددت هوا ی سرد آدم برفی ، هی خدا ، خدا می کنم دستهایم را بهم می سایم ونفس گرمم رااز میان انگشتانم رد میکنم وپاهایم را میکوبم تا خوابم نبرد .