آفتاب نوازشم کن
برگهای شبنمی من ،
خیس شده
از دلتنگیها
فردا را برای قدم زدن
به
دشت تو
فکر می کنم
نمیدانم چرا ؟
تنم را به حراج گذاشتم
عزرائیل موهای مرا به درخت بسته
موریانه ها از خوردن دلم
دهانش کپک زده
میان صحرا
درختان پیر
آب را آینه کردند
تا
زلیخا شوند
20/ دی / 93 زکریا سمائی
شمیرزاد روستای فولاد محله