دربامدادی گرگ و میش سوار بر اسب زمان می تازم ، بین راه حواس پرتی به سراغم آمد .نگاهم به خط کشی جاده خیره شده ، با خود حرفهای را زمزمه می کنم . همه چیز مثل رعد می گذرد .
.شهرها وروستا ها را یکی یکی پشت سر می گذارم .
یک دفعه سرعت گیرتپه ای مرا از حواس پرتی بیدارم می کند.
سرا سیمه ماشین را کنار می زنم وجای مناسبی برای پارک کردن . پیدا می کنم عرق سردی پیشانیم را خیس کرده
برایم سوال می شود. چه مدتی در حواس پرتی بوده ام .سرم را به آرامی روی فرمان می گذارم به حال خود چند قطره ای اشک می ریزم. پاهایم هنوزاز ترس می لرزد .
بعد استرا حت کوتاهی ، سرم را بلند کرده وبه صندلی تکیه می دهم شیشه ماشین را پایین می کشم .
مانند پرندهای که از وحشت همه جا را دید میزنم
با خود می گویم اینجا کجاست؟ ساختمانهای این شهر چقدر به هم ریخته است .
آن طرف خیابان کلاغها کف پیاده رو گوشت لاک پشتی که زیر ماشینها له شده نوک می زنند.
وخانمی چادری برسر یک بچه کنارش کاسه ای در دست بسمت عابرین داراز می کند وآنها با بی اعتنایی راه خود را ادامه می دهند .
آقا .آقا اینجا کجاست ؟ ولی او به من .جواب نمی دهد .
ناگهان دکه ای توجه ام را جلب می کند .از ماشین پیاده می شوم .بسمت دکه روزنامه فروشی حرکت می کنم . بپرسم اینجا کجاست . بجای پرسش سراغ روزنامه ها رفتم تیتر بزرگی روی همشهری چاپ شده بود .ما فراموش شدگان تاریخ هستیم .
یک دفعه باد تندی وزید. گردو غبار خیابان ؟ را فرا گرفت. . روزنامه های دکه روی هوا معلق شد
بسرعت در ماشین را باز کرده وسوار آن شدم .
. گردو غبار روی شیشه ماشین نشست طوری که از داخل ماشین بیرون آشکار نبود. صدای حرکت کردن انگشتان روی شیشه توجه ام را جلب کرد. به شهر گم شده گان خوش آمدید .
برایم یک شوخی بود. تا اینکه از ماشین پیاده شدم ،او بسرعت آنجا را ترک کرد . احتمال دادم آنها پیش از من گم شده اند.
چهره شهر از وضع قبلی بدتر شد ه بود . جماعتی با مرثیه سرای تابوتی را به گورستان شهر می بردند. پشت سر اینها راه افتادم . چه آرامگاه بزرگی وسنگهای رنگا رنگ کنار آنها گل یاس شعرهای زیبای روی سنگها حک شده بود .
روی آنها را تازه شسته بودند . طوری حرکت می کردم که نکنه روی سنگها پا بگذارم . مادرانی را می دیدم که شیون می کردند بعضی وقتها حرفهای آرام می زدند که اطرافیان نشنوند .
آنجا را ترک نموده وبطرف ماشینم آمدم سوار شدم داخل خیابانهای شهر چرخ زدم تا نشانی بیابم روی تابلو شهرداری نوشته بود تاسیس 1360 رادیو ماشین را باز کردم فرکانس نمی داد. تلفن همراهم را از داشبورد ماشین گرفتم و شماره برادرم ودوستانم را گرفتم خط نداد.
داداشی جونم سلام. چه عالی.
سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام.
سال خرم. فال نیکو. مال وافر. حال خوش. اصل ثابت. نسل باقی.
تخت عالی. بخت رام. نوروز 91مبارک و با برکت بادا بر همه ایرانیان.
ممنون سال خوبی را داشته باشید
داداشی جون سلام.
با یه گل بهار نمیشه.
گلباران کن بهار بشه.
سفره ی عیدرو بزار.
نوروز۹۱مبارک بادا.
فعلا.....
سایه حق سلام عشق سعادت روح
سلامت تن سر مستی بهار
سکوت دعا سرور جاودانه.
این است هفت سین آریایی
پیشاپیش نوروز 91مبارک بادا.
یک شاخه گل رز تقدیم تو باد.
رقصیدن شاخ بید تقدیم تو باد.
تنها دل ساده ایست دارایی ما.
آن هم شب عید تقدیم تو باد.
ف...ع...ل...ا.
داداشی اون گل که خیلی زیباست.
داداشی اون عکس یخ شباهت زیاد به کوسه داره.
کوسه تو دریا کولاک میکنه .
برف و یخبندان توی خشکی کولاک میکنه.
اون درخت خشکیده توی طبیعت هم کار انسانهاست.
که روز بروز درختان زیادی اینگونه از سرسبزی میوفتند.
و جنگلها از بین میروند.
شبیه دست به سوی آسمان وبرای بقیه درختان دعا میکند که
به روز او نیفتند.
فعلا...
آخرین سه شنبه سال خورشیدی را با بر افروختن
اتش و پریدن از روی آن به استقبال نوروز میرویم.
چهارشنبه سوری هر آتیشی که دیدی به یاد قلب منم باش
آخه از دوریش بد جوری داره آتیش میگیره.
سوختن غمهایت در آتش 4شنبه سوری آرزوی من است.
چهارشنبه سوریت مبارک.
سرخ میشوی، وقتی میشنوی: دوستت دارم
زرد میشوم، وقتی میشنوم:دوستش داری
چهارشنبه سوری راه انداختیم
سرخی تو از من، زردی من از تو
همیشه من میسوزم و همیشه تو میپری . . .
.
.
.
چهارشنبه سوری در پیش روی ماست
همه بدبختی ها در پشت
روزای خوش همه در پیش
چه غوغا میکنه آتیش !
چهار شنبه سوری مبارک.
خسته نباشی دوست عزیز بسیار بسیار لذت بردم سال جدید را
سالی پر از زیبایی و شکوه برای شما و خانواده محترم
آرزومندم
گودرزوند(محبوب)
ممنونم خانم گودزوند
نگاهتان زیباست
سال خوبی را همراه خانواده تون داشته باشید
سعید
پنجشنبه 18 اسفند ماه سال 1390 ساعت 3:34 PM
تلاش و پشتکاری که در زمینه حفاظت از محیط زیست داری برام خیلی قابل تقدیره شاد و پیروز باشی زکی جان
http://www.mehrabegan.blogfa.com
عید مبارک [گل]
بسیار زیبا بود شدیدا منتظر ادامه داستان هستم.
با کلاغ رو لاشه لاکپشت خیلی حال کردم و خانمی که با چادر با کاسه در دست خیلی جالب بود .
هیچ نمی گویم...
دارم که بگویم...
اما نباید گفت...
شاید این سکوت زیباتر است.
گاه می توان براى یک دوست
چند سطر سکوت به یادگار گذاشت ،
تا او در خلوت خود هر طور که خواست آنرا معنا کند ...