پنجره
ی اتاقم روبه افقی بازوگسترده بودومن گاهی ساعت هادرحالی که پروازپرنده
هارانظاره می کردم به افکاردورودرازی میرسیدم ودرته قلب خودبه زندگی
انهاغبطه می خوردم... چقدرخوبست که آنهابه هرکجاکه میل
کنندپروازمیکنندچقدرراحت صعودمی کنندوانهاکه جفت یکدیگرندایابه راستی طعم
خوشبختی راچشیده اند...
دلنوشته ای ازدوست

به ما دروغ می گفتند :
دردها را بزرگ که شوید فراموش می کنید .
درست این است :
زندگی ،
آنقدر درد دارد که از درد نو ، درد کهنه فراموش می شود ...
<
چهارشنبه 25
دی 1392 @ 01:24 ب.ظ
با سلام من عاشق طبیعتم باخصوص این طبیعت زیبایی که شما عکس ها شو گذاشتید
سلام همینکه از طبیعت لذت می بری این نگاه زیبای شماست
بادی بی سر زمینم
بید برگی خزانم
عشق سواره
ولی من پیاده ام
رازها میخ نوک تیزی
در انتظار جاده
صیاد کماندار
از پشت سر نشانه گرفته
آسمان تاریک باد زوزه می کشد
تنها در میان خرابه ها
به هر سو می دوم
تکه های قلبم را
برای سرگرم کردن گرگها بسویشان پرت میکنم
آه ............آه
آتش آرام گرفته در وجودم
کی زبانه میکشی از روحم
با کاروانیان مرا همراه کنی
همیشه لبخند بر لبانت
عشق در قلبت
لطف در نگاهت
محبت در چهره ات
بخشش در رفتارت
و حق در زبانت جاری باشد
تولدت مبارک
دوست خوب بی نهایت ازت ممنونم