[ بدون نام ]
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1391 ساعت 05:57 ب.ظ
تنهایی
من به سوگ زلفهای به باد رفته ام نشسته ام آه ای غروب تو را به آغوشم می کشم وبا تو تنهایی را می سرایم قصه تنهای چیست مرا به عصیان دعوت می کند تنها هیچکس درد مرا می فهمد اوست روزگار مراخط خطی می کند در هیاهوی شهر حبس شده ام
تنها پای پیاده در کویری که مجنون پا گذاشته راه خواهم رفت اذان را بی موقع فریاد خواهم زد دره خوشبختی کجاست شقایقها کجای آن روییده اند شیهه اسب ها را نمی شنوم تا کی به دنبال توباشم چرا صدایم نمی کنی از شمردن ستاره ها خسته شدم چقدر انتظار کشیدم نیامدی .........
تنهایی
من به سوگ زلفهای به باد رفته ام نشسته ام
آه
ای غروب تو را به آغوشم می کشم
وبا تو تنهایی را می سرایم
قصه تنهای چیست
مرا به عصیان دعوت می کند
تنها هیچکس درد مرا می فهمد
اوست روزگار مراخط خطی می کند
در هیاهوی شهر حبس شده ام
تنها پای پیاده در کویری که مجنون پا گذاشته
راه خواهم رفت
اذان را بی موقع فریاد خواهم زد
دره خوشبختی کجاست
شقایقها کجای آن روییده اند
شیهه اسب ها را نمی شنوم
تا کی به دنبال توباشم
چرا
صدایم نمی کنی
از شمردن ستاره ها خسته شدم
چقدر انتظار کشیدم
نیامدی .........
بسیار زیبا بود و دیدنی
همیشه اد باشید و بر فراز
ممنون موفق باشید
درودبر شما
و ممنون از ...
به رسم ادب وبا احترام لینک شدید
همیشه شاد اشید و د پناه حق
ممنون عزیز
سلام ذکی جان عکس های زیبای به نمایش گذاشتی و حسابی لذت بردم برقرار باشی بدرود
لطف دارید ممنونم حمید عزیز