اون موقع که روستا زندگی میکردیم ، خونمون یه پنجره آبی داشت ،درهاش به دشت بزرگی باز می شد ، الان که 25 ساله توی شهر زندگی میکنم خونمون همچین پنجره ای نداره ، زمستون که می شد روبروش آدم برفی درست میکردم شب زیر نور پنجره اینقدر زیبا می شد ساعتها باهاش حرف می زدم همون موقع بود، عاشق پنجره آبی شدم
دلم گرفته است ، به خیابانهای سرد و بی روح از قاب پنجره ی یخ بسته نگاه میکنم ، همه جا غبارالود است و هیچکسی کسی را همراه نیست ........... حرفهای عاشقانه در خفا ...
سلام.ای کاش ای کاش ای کاش من هم به زیبایی پرنده ای بودم که از دیدن من همه مرابستاین.استادعکس های بسیارزیبای داریدعکسهای که شمابه نمایش میگذاریدحرف ندارد
سلام وبلاگ پرمحتوایی دارین چرا آپ نمیکنین به منم سر بزنید اگه تولد دوستمو تبریک بگیدممنون میشم . منتظرم