جابلو

هنر وگفتگو

جابلو

هنر وگفتگو

مژه ی پنجره ام

 

 

چند روزیست آسمان بغض گلویش ترکیده
اشک میریزد
آسمان گاه ابری ،گاه باد و بورانی  وسرد می شود . 


خرمالوی حیاط ما رسیده
وبرگهای زرد هر لحظه از درخت جدا می شود .

کاکل نیزار ها آنسوی مژه پنجره ام طلایی شده  


 گویی 

 
صدای مرده ها می آید  


آرام ،آرام  


دست از خاک بیرون آورده اند  
خزندگان را نوازش می کنند
تا بخواب زمستانی روند ... 

 مژه ی پنجره ام 

 

 نسیم صبحگاهی

 رقص نیزارها   

دست در دست همدیگر  

 مژه ی پنجره ام 

برایم لالایی می خواند 

 

 ...

 

 امروز روز زندگی  

مردی با دوچرخه  

 در اندیشه نان 

دور شالیزار می چرخد 

  ...

 

 من ،دور از هیاهوی شهر  

 آرام ،سر به بالین نیزارها می گذارم.

 

نظرات 9 + ارسال نظر
..... شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:15 ق.ظ

ای عشق هیچ واژه ای پیدا نمی کنم بیانت کنم هیچ ! . . . حتی چشمانم ، بجای نگاه کردن می بارد ... ! . . . گمم کردی ، نگران نباش اینجایم ، کنار پنجره ! . . .

..... شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:41 ق.ظ

مژه پنجره ام برایم لالایی میخونه خیلی زیبا نوشتی . . .

ممنون عزیز از توجه شما به نوشته ها وعکسهای من تشکر میکنم

حسین مهرآور یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:50 ب.ظ http://h.mehravar@yahoo.com

عکس های بیشتر

بازگشت ←


حسین مهرآور <h.mehravar@yahoo.com>

پنج‌شنبه 22 فروردین 1392 @ 09:29 ب.ظ


سلام.
آقا عکسها عالی بود.حتما بیشتر بگذار روی بلاگ.

سلام
آقای مهر آور عزیز از شما ممنونم

... پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:38 ب.ظ

یالان دنیا
گاهی شاد وگاهی غمگین
نمی دانم دردها ورنجها را چطور کنار شادیها چیدشون

زندگی از زیر پلکهای خیس پنجره ام بیشتر رنگها را خیالی می بیبینه و
رازهای نهفته را پنهان می کنه

و زخم های از درد را در گوشه ای از قلبم همیشه نمک میزنه

وباد وبوران مجال بر زلفهای سیاهم نمی دهد .
تاب بارانهای سیل آسایی غرب را ندارم
می دانم دیگر چتری نمانده همه را باد برده .
ودیگر تحمل باد سهمگین را ندارم .

امروز روزگار قلبم را نشانه گرفته . از پا خطا کنه از آسمون می گیرم .سوراخه لانه موش میکنم .

... جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:18 ب.ظ

Zakarya Samaei (خاطره از گاو زردمون )صبح زود گاو ها وگوسفندمان را بسمت طلو ع حرکت دادم از روستامون دور شدم داخله چنته چوپانیم چندتا نون وپنیر محلی ،تکلیف درسهام ویه چوبدستی که پدر بزرگ از درخت ازگیل برام درست کرده بود .با آن گله ها را جمع جور میکردم . دو خطوط جاده ای که گله ها را به مزرعه مون می رسوند .رسیدیم گوسفندان وگاوها مشغول چرا شدند .اون روزمه اطرافمون را هم نوک میزد ...روز قبلش معلم گفته بود،انشاء بنو یسید . موضوع انشاء (برابری چیست ؟)منهم یه دو ورقی نوشتم . چنته ام را بغل سنگ مرز گذاشتم بزبان آذری بهش می گن (کلک )برای جدا سازی مرزهای مراتع استفاده میشود .همه چی که تمام شد مثل همیشه مشغول بازی شدم با چوبدستیم روی گل که تازه آبش خشک شده بود تصویر سازی می کردم خیلی چیزها میکشدم حتی سکس زن ومردرا ،یدفعه سرمو برگردوندم دیدم گاو زردمون نون و دفتر انشایم را خورد. چشمانش از حدقه در آومده بهم نگاه میکنه از م تشکر هم می کنه . خیلی گریه کردم ولی فردا رفتم مدرسه همه انشاشون را خوندن نوبت رسید به من ماجرا با چشمان گریون سر کلاس گفتم آخرش به آقامعلم گفتم آقا خوب شد گاوه انشایم را خورد. چون اصلا برابری روی زمین نیست .

..... جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:25 ب.ظ

با اجازه


( خاطره از گاو زردمون )
صبح زود گاوا وگوسفندامونو بسمت طلو ع حرکت دادم
از روستامون دور شدم
داخل چنته ی چوپانیم چند لقمه ی نون وپنیر محلی ،
تکلیف درسهام بود ،
یه چوبدستی که بابا بزرگ از درخت ازگیل برام درست کرده بود دستم بود ، با اون گله رو جمع جور می کردم .
به جاده ای که گله رو به مزرعه مون می رسوند ، رسیدم . گوسفندا وگاوا مشغول چرا شدن ،
اون روز مه اطرافمونو نوک میزد ...
روز قبلش ، معلم گفته بود انشاء بنویسیم ،
موضوع انشاء (برابری چیست ؟)
منم یه دو ورقی نوشتم ، چنته مو بغل سنگ مرز گذاشتم
به زبون آذری بهش می گن (کلک )
برای جدا سازی مرزای مراتع استفاده میشه .
همه چی که تموم شد مثل همیشه مشغول بازی شدم
با چوبدستیم روی گلی که تازه آبش خشک شده بود ،
تصویر سازی می کردم . خیلی چیزا کشیدم ،
حتی سکس زن ومردو ،
یه دفه سرمو برگردوندم دیدم گاو زردمون
نون و دفتر انشامو خورده .
چشاش از حدقه در اومده بهم نگاه می کنه
ازم تشکرم می کنه ! خیلی گریه کردم ،
فرداش رفتم مدرسه همه انشاشونو خوندن نوبت رسید به من ،ماجرا رو با چشای گریون سر کلاس گفتم
آخرش به آقامعلم گفتم :
آقا خوب شد گاوه انشامو خورد ،
چون اصلا برابری روی زمین نیست ...

Ali جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:27 ب.ظ http://funday.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی داری اگه تونستی به وبلاگ من هم سر بزن. (با تشکر)

ممنون نظر لطفتونه عزیز

... چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:01 ب.ظ

چند روزی است بارون میباره آسمون با من حرف میزنه ، منه گم شده در مه وچترم جا مانده در خانه واین خیال گم شده همیشه بامنه
گم شدگی من امروز در کوچه وشهر وفردا در جنگل وتنها صدای خش خش برگهای پاییزیست که بر روحم تسکین میدهد .
پاییزتون مبارک

,,,,, شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:29 ب.ظ

اقیانوس نخواست ، صدفی با یازده مروارید را ، به دریا بدهد ، وقتی راهی به دریا نمیدید ، چاره ای نداشت ----------- یعنی دریا هیچوقت صدای اقیانوس را نخواهد شنید ... !!! - به فانوس دریایی دلخوش - نوری نمیبیند ، فانوس خاموش ، در انتظار صبح فردا ، خورشید خواهد تابید یقینا .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد